کد مطلب:148574 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:332

گفتگوی امام حسین با حر
تا اینجا گفتگویی پیش نیامد تا هنگام ظهر، حسین علیه السلام خواست با یارانش نماز بخواند، قبل از نماز بین دو لشگر ایستاد و به سپاه «حر» رو كرد و پس از حمد و ثنا فرمود: «ای مردم! من بدون دعوت به سوی


شما نیامده ام، مهمان ناخوانده نیستم، بلكه شما به من نامه نوشتید و قاصد فرستادید و اصرار كردید، بسوی ما بیایید، زیرا پیشوایی نداریم، بیا شاید با ارشاد شما به راه حق هدایت گردیم، اگر شما به عهد خود باقی هستید بمانم وگرنه به وطنم بازگردم.»

همه در سكوت فرو رفتند، سرها در گریبانهایشان فرو رفت تا اینكه حجاج بن مسروق جعفی اذان ظهر را گفت، امام علیه السلام به «حر» فرمود: «شما با اصحابت خود نماز بخوان، من هم با اصحاب خود.»

حر گفت: نه هرگز، همه با شما نماز می خوانیم، امام علیه السلام به جلو ایستاد، دو لشگر اقتدا كردند و پس از نماز ظهر، امام علیه السلام به سپاه حر رو كرد و پس از حمد و ثنا و درود بر پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:

«ای مردم اگر پاكدامنی و تقوی پیشه كنید و حق صاحبان حق را بشناسید، مشمول رحمت خدا شده اید، ما از دودمان محمد صلی الله علیه و آله بوده و سزاوارتر به حكومت و رهبری هستیم... به علاوه نامه های شما حكایت از این مطلب دارد، درست بیندیشید، اگر بخواهید ما از اینجا برمی گردیم.»

حر اظهار داشت ما از این نامه ها اطلاع نداریم، به دستور امام علیه السلام یكی از سربازان دو خورجین مملو از نامه را به پیش آورد و حر آن نامه ها را دید و گفت: من جزء نویسندگان این نامه ها نیستم، با شما هم كاری ندارم فقط مأمورم كه كجا شما را ملاقات كنم، از شما جدا نشوم تا آنگاه كه شما را در كوفه تسلیم ابن زیاد كنم.

امام علیه السلام از سخن حر، خشمگین شد و فرمود: «مرگ از این اندیشه


به تو نزدیكتر است.»

حر چیزی نگفت.

امام علیه السلام به اصحاب خود فرمود: برخیزید سوار بر مركبها شوید، تا مراجعت كنیم، اصحاب بی درنگ دستور امام علیه السلام را عمل كردند، زنان و كودكان را در محمل ها نشاندند و حركت كردند، سپاه حر سر راه كاروان را گرفت و مانع مراجعت شد، امام علیه السلام به حر فرمود:

«مادرت به عزایت اشك بریزد، از ما چه می خواهی؟»

حر گفت: اگر از عرب غیر تو نام مادرم را این چنین به زبان می آورد من هم نام مادرش را نام می بردم،، ولی سوگند به خدا جز اینكه به بهتر وجهی نام مادرت را به زبان می آورم راهی نمی بینم. [1] .

امام فرمود: اكنون چه هدف داری؟

حر گفت: مأمورم كه شما را به كوفه به حضور ابن زیاد ببرم.

گفتگو بین امام و حر ادامه یافت تا اینكه حر گفت:

«حقیقت این است، من قصد جنگ با تو را ندارم، فقط مأمورم از تو مفارقت ننمایم تا تو را وارد كوفه كنم، اكنون كه از ورود به كوفه بی میل هستید پس راهی را انتخاب كن كه نه به سوی كوفه باشد و نه سوی مدینه و به همین منوال باشیم تا نامه ای به ابن زیاد بنویسم، امیدوارم خداوند حسن عاقبت به من مرحمت كند و به گرفتاری ستیز با شما،


مبتلا نشوم.»

سپس حر (پیش خود خواست حسین علیه السلام را نصیحت كند» عرض كرد:

«ای حسین علیه السلام برای خدا جانت را حفظ كن، من یقین دارم اگر جنگ كنی كشته می شوی.»

امام علیه السلام فرمود: «آیا مرا از مرگ می ترسانی، آیا اگر مرا بكشید برای شما مرگ نیست؟ ای حرا من همان را می گویم كه یكی از مسلمانان از دودمان اوس وقتی كه می خواست رسول خدا صلی الله علیه و آله را یاری كند، پسر عمویش به او گفت: كجا می روی؟ كشتن در كار است؟ او در پاسخ گفت: «



«سامضی و ما بالموت عار علی الفتی

اذا ما نوی حقا و جاهد مسلما؛



به سوی جنگ می روم و جوانمرد را از مرگ باكی نیست،

اگر از روی خلوص و صدق اسلامی باشد.»... و چند شعر دیگر خواند.

حر وقتی كه این اشعار را شنید، چیزی نگفت و از كاروان او فاصله گرفت و هر دو لشگر همچنان حركت می كردند. [2] .


[1] از حركات انساني حر، پيداست كه رشته اي از انسانيت و عرق ديني در او بود و سرانجام همين رشته، او را نجات داد و روز عاشورا توبه كرد و جزء سپاه حسين (ع) گرديد و با غلامان و برادرانش در راه آن حضرت به شهادت رسيدند.

[2] ارشاد مفيد، ص 206- تاريخ طبري، ج 4، ص 325- اعلام الوري، ص 203.